بهدخت نژادحقیقی: دستهای بابا برای من تجلّی دو معناست: شفا. و سبزی. [ما شیرازیها میگوییم: دستِ سبز.]
دستانش شفاست مثل مسیح.
پدرم پرستار است. پرستاری که اگر جورِ روزگار نبود، حتماً پزشکِ کاربلدی میشد. پرستاری که از بهترین دکترهای همکارش هیچ کم ندارد. بیاغراق و بیتعارف. به شهادتِ خیلیها دستش که میخورد به مریض، مریض – هرچقدر بدحال- حالش خوب میشود.
من اینجا وقتی مریض میشوم در تنهایی خودم میگریم که هیچ دکتر و پرستاری، هر چقدر آشنا، هرگز مثل او آمپول و سرُم نمیزند. و همیشه به پرستار و دکتر میگویم پدرم میگوید من رگهای خوبی دارم و آنها هم تایید میکنند و باز آن رگهای خوب را پاره میکنند!
و سبز است. مثل خضر.
هر وقت میخوانم: یا ربّ الانهار و الاشجار، پدرم دامنکشان از جلوی رویم میگذرد! یعنی چوب خشکِ عصا را بدهید دستش. میکارد توی خاک. آنقدر مراقبت میکند و آب میدهد و حرف میزند با آن، تا از شرم هم که شده چوب سبز میشود و گل میدهد! لابد پرستاریِ گلها را هم میداند.
این روزها؟ لیمو ترش تازه را که روی سالاد میچکانم، عطر روزهای دور در وجودم چکّه میکند. و یاد بابا میافتم. بابا بوی لیمو ترش تازه میدهد و آویشن. با دستهای خوشتراشاش، با پوست کشیدهی طلایی و رگهای برجسته، لیمو را میفشارد، آویشن میزند به سالاد و میگوید: آویشن چیز خیلی خوبی است.
من این روزها عجیب دلم میخواهد لیمو ترش تازه را در دست بگیرم و بو کنم. و عطر آویشن در هوا بپیچد. و یاد دستهای معجزهگری بیفتم که بوی خاک نمناک میدهند و بوی نهال. با سبزیِ برگهای گردو و عطر شکوفههای بادام. و فکر نکنم به هیچ چیز دیگر. و بابا مثل همیشه بگوید: این نیز بگذرد… فکر نکنم تا بگذرد. و دعا کنم: بیش باد دستهایی مثل دست بابا و سلامت باد وجودشان، یا طبیبَ مَن لا طبیبَ له…