مژگان کلهر: توی بیشتر کتابهای من باباها غایبن. داستانهام پرن از دخترها و مامان ها و مادربزرگها. شاید برای اینکه پدرم خیلی کم حرف بود. تو بیمارستان کودکان تختی سرپرستار بود و رابطهاش با بچهها عالی بود. آنقدر خونسرد رگ نوزادها رو پیدا میکرد که آدم باورش نمیشد. و آنقدر خونسرد زخم سر برادرم رو بخیه میزد که همه شوکه میشدند. توی خونه هم همهاش سرش تو کتاب و مجله و روزنامه بود. گاهی با خودش تختهنرد بازی میکرد، گاهی هم با ورق برای خودش فال میگرفت. انگار از دنیای دیگهای بود، به کار کسی کاری نداشت و هیچ وقت نمیگفت چی کار کنیم و چی کار نکنیم. اصلا یادم نمیآد صدای حرف زدنش چطوری بود، اما صدای آواز خوندنش یادمه، توی مهمونی ها با خوندن شعرهای محلی محفل رو گرم میکرد. اما جالبه، حرف زدنش یادم نیست. حتی توی خوابهام هم بدون حرف میآد و میره. ساکتِ ساکت.